کوچه پس کوچه های شام- قشم
خدایا مراان ده ک مراان به
خدایا مراان ده ک مراان به
#به_قلم_خودم افتخار هر طلبه به طلبگی بودنش است.به این می بالد ک سرباز اقا امام زمان است سربازی ک همیشه سرش پایینه اما دلی بزرگ دارد بله ازهمسرم می گویم سالهای اخر طلبگی همسرم بود ک پایان نامه می نوشت ومن بادل وجان ب همسرم کمک میکردم تا پایان نامه را تمام کرد وحالا درس تمام دغدغه شغل داشیم……وهمیشه دعا میکردیم خدایا توکل برتو ما می خواهیم فرزند دار شویم بالاخره این شهریه کفایت نمیکنه درسته خیلی برکت داره اما…..بالاخره اول مهر شده وبه همسرم پیشنهاد استاد شدن رادادن …..بالاخره همسرم پذیرفت وتوکل کرد برخدا و کارهای تبلیغی شروع شد یه طرح مستقر برداشت ودر کنارش تدریس در حوزه برادران …وما هم باردار شدیم ..خوشحال خدایا همه چیز را جوری کردی خدایا شکرت….بالاخره در یک شهرستان دور و امکانات انچنانی هم نداشت بارداری ما به سه ماهگی رسید …و بالاخره سختی های خاص خودش راداشت اما همسرم همیشه می گفت نکنه ته دلت ناشکر باشی( تبلیغ هر جا باشه فقط برای رضای خدا باشه ) یه خانه عالم داشتیم نزدیک مسجد چ حال وهوایی داشت هر صبح باهمسرم پا مشیدیم می رفتیم اذان پخش میکردیم نماز می خوندیم یادش بخیر..الان اون حال وهوا راندارم…..یه شب دل دردهایی ب سراغم امد ک نمیدونستم باید چکار کرد بارداری اول وبدون تجربه …از خانواده دور…انشالله ک برای هیچ کس پیش نیاد فردای ان روز همسرم کلاس داشت و هرچی گفت بریم دکتر منم نادیده گرفتم…می گفتم خوب میشم .همسرم رفت کلاس …از قضا گوشی همسر منزل جامونده بود ….چشمتون روز بد نبینه حال ماهم بد …..بالاخره طاقت نیاوردم و شماره یکی از همکارانش را گرفتم وگفتم لطف کنید گوشی رابه حاج اقا مابدهید …گوشی راداد و گفتم حالم بده سریع خودش رارسوند منزل ورفتیم دکتر وبچه ما سقط شد … ? ? ? ? ? خیلی روزهای بدی بود سرمای زمستان ….شب ها وروزها برای این بچه من گریه کردم ….اما همسرم دلداری میداد …واما سه ماه بعد …..بازم بارداری دوم …دیگه خوشحال بودم ک باردارم واز طرفی هم استرس داشتم نکنه مثل بارداری اولم شود ….بالاخره با مشورت همسر تصمیم گرفتم بروم منزل پدرم…….. ? واینجا دیگه تصمیم گرفتیم که همسرم برای شغل نیروانتظامی ثبت نام کند ….وهمسرم رفت برای ثبت نام ب استان قم ماهم منزل پدر ….وحالا دیگه بارداری من به پنج ماهگی رسیده بود دیگه خیالم راحت تر شده بود …اما یه شب من رفتم رفتم رو حیاط بابام … چون یه باد قشنگی می وزید انگار ک من یه ارامشی داشتم…مادرم خیلی اصرار کرد بیا داخل من نرفتم …گفت جایت بده بیا جاب جا شو . من جا بجا نشدم وهمون جا خواب رفتم ….اما صبح روز بعدکه تقریبا دوماه قبل داداشم نظامی بود و درگیری با اشرار تیر خورده بود …از جایش پاشد برای اولین بار بعد از اون هم زجری ک کشیده بود با عصایش با یکی از دامادهایمون سوار بر ماشینش شد و من هم در عالم خوابم ….چون جلوش زیاد دید نداشت …ماشین امد روی من من هم باردار پنج ماهه …اول فکر میکردم خواب میبینم امانه شروع کردم ب جیغ زدن ….تا دامادمون به دادشم بگه رو حمیده نری …..از قضا منم زیر ماشین…..مادرم با یکی از خواهرهایم ب دادمن رسیدن ….وداداشم هم سریع دنده عقب گرفت و بالاخره ب خیر گذشت از بینی خون میومد …دست هایم درد گرفته بود انگار حالت کوفتگی داشت …بالاخره ما رارسوندن دکتر اما خوشبختانه چیزی نشده بود ….می خواستم اینو بگم خدا اگه بخواد تشیشه را در کنارسنگ نگه می دارد والان دختر پنج ماهه من ک با مادرش زیر ماشین رفت شش سالشه…. امامن برای اون سقط سه ماهه روزها اشک ریختم وارامش نداشتم….اینو بدونید هرچی خدا بخواد همونه ? ? ? . قربونت برم خدا جون ? ? ? ? انشالله همگی ما عاقبت بخیر شویم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حميده حيدري بهراسمان در 1397/05/29 ساعت 12:27:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1397/06/03 @ 10:34:03 ق.ظ
حضرت مادر (س) [عضو]
سلام منم افتخار میکنم که طلبه هستم