ب قلم خودم ...داداش جانبازم

چ شبی بود ان شب   شبی بود که باهمسرم صحبت از شهدا میکردیم از جانبازان ودراین لحظه دایی ام امد ومن گفتم دایی جان چرا زمان جنگ شهید نشدی دایی ا م لبخند زد وگفت خداوند گلچین میکند وفردای ان روز داداشم که نظامی بود بادرگیری بااشرارمسلح تیر میخورد ومن یه داداش دارم اون تیر بخوره شما بودید چ احساسی داشتید ومرا به طریقی همسرم به بیمارستان برد که باکلی شوخی ومزاح که گفت مسموم شده دربیمارستان بستری هستش وای چ روزی بود ان روز  اشک هاجاری تااینک دادشم از اتاق عمل بیرون امد وگفت اگر گریه کنید ناشکری کردی  بروید وخداوند راشکر کنید که الان یه داداش دارید…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.