کوچه پس کوچه های شام- قشم
خدایا مراان ده ک مراان به
خدایا مراان ده ک مراان به
چ شبی بود ان شب شبی بود که باهمسرم صحبت از شهدا میکردیم از جانبازان ودراین لحظه دایی ام امد ومن گفتم دایی جان چرا زمان جنگ شهید نشدی دایی ا م لبخند زد وگفت خداوند گلچین میکند وفردای ان روز داداشم که نظامی بود بادرگیری بااشرارمسلح تیر میخورد ومن یه داداش دارم اون تیر بخوره شما بودید چ احساسی داشتید ومرا به طریقی همسرم به بیمارستان برد که باکلی شوخی ومزاح که گفت مسموم شده دربیمارستان بستری هستش وای چ روزی بود ان روز اشک هاجاری تااینک دادشم از اتاق عمل بیرون امد وگفت اگر گریه کنید ناشکری کردی بروید وخداوند راشکر کنید که الان یه داداش دارید…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حميده حيدري بهراسمان در 1396/08/15 ساعت 02:25:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |