سردار بی سر 

​▪️تکرار دوباره تنهاترین سردار
بیشتر از سنش چالاک و جسور به نظر می رسید. با آن هیبت هاشمی در زره و کلاه خود و دستار سبزش به مثابه شیر جوانی می ماند که رجز دشمن زبون را تاب نمی آورد.

نزد عمویش رفت، با احترام سلام کرد، بر گونه اش سرخی غیرت هاشمی نشسته بود.

نگاه هایشان درهم گره خورد، گویی از نگاه هم حرف هم را می فهمیدند.

از عمو اجازه کارزار خواست. حسین(ع) مکث کرد. 

قاسم بازوبندی را که داشت به حسین داد. 

کمی بعد حسین تقریر بر بازوبند را خوانده بود…

کسی نفهمید پیام حسن(ع) برای برادر چه بود که آنچنان حسین را از خود بی‌خود کرد، زمانی به سکوت و اشک گذشت.

و حال، قاسم بود که در میان اهریمنان سپاه یزید شمشیر می چرخاند…

این که چطور شجاعت از خود نشان می داد و از مرگ نمی‌هراسید، بند بند تن دشمنانش را به وحشت می‌انداخت.

همگان دیدند عمر سعد شمشیر بر روی فرزندان علی(ع) کشید و خود را با کشتن او رو سیاه کرد، فرزندی که به یادگار مانده از حسن فرزند مظلوم پیامبر(ص) بود، مردی که تنهاترین سردار بود و عاقبت فرزندش هم مظلومانه شهید شد.

سربازان شمر در نهایت قساوت بر پیکر قاسم تاختند. حسین وارد میدان شد، یزیدیان که از سایه حسین هم وحشت داشتند پا به فرار گذاشتند.

آمد و سر قاسم را بر سینه گذاشت، تو گویی خورشید واقعه را در سینه پنهان می کرد که داغتر از همیشه می تابید…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.